یک هفته قبل همسایه ی ما که مغازه ی کوچکی داشت و مواد غذایی میفروخت از دنیا رفت.
**
مدت ها پیش ، در چنین ایامی بود که وقتی به مغازه اش رفتم با خنده گفت:
قاسم(اسم کوچکم است) تو چرا زن نمیگیری…..
و بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده ادامه داد:
برو زن بگیر تا وقتی مثل من پیر شدی ، بچه هات عصای دستت باشن…….
**
4 سال گذشت
و همسایه ی مغازه دار ما سخت بیمار شد
**
اوایل بچه هاش خیلی هواشو داشتن
اما بعد از 2 سال پرستاری کردن از پدرشون خسته شدن
وَ آهسته آهسته بر سر تقسیم ارث و متن وصیتنامه
اختلاف ها شکل گرفت
**
تا اینکه یک شب…
**
جلوی پدر بیمار
دو تا از بچها با هم دعوای سختی کردن
**
همان شب همسایه ی مغازه دار ما حالش بدتر شد
طوری که با آمبولانش او را به بیمارستان منتقل کردن
**
15 روز در بیمارستان بستری بود
و بعد…..
**
روحش شاد و یادش گرامی
برای شادی این مرحوم یک حمد و سوره بخوانیم و صلواتی بفرستیم